به بعضیا هم باید گفت ببخشید فهمه ما در حده نفهمیه شما نیست....
مــــي گــُــويـَـنــد ســـــآدِه ام،،
مـــي گـُــويــَـنـــد تــُــو مَــــرا بآيــِک جُمـــــلـــہ …..
يـِــک لَبـــــخـنـــد،،،بـِـــہ بــازي ميـــــگيــــري … … …
مـــي گـُــوينــد تـَـرفنــد هـآيت، شِــيطنـتهــآيت و دروغ هآيـت را نمــي فَهمَــم
مــــــي گويند ســــآده ام اما تــــُـوايــن را باوَر نَکـُـن
مـــَـــــن فـــــقــــــط دوســـتـــَــت دارم،هَميـــــــــن
پسر : عصبانی میشی خیلی خوشگل میشی …
دختر : من که الان عصبانی نیستم.!!
پسر : منم همینو میگم، الان مثه بزی..!!!
دختر : چی میگی آشغال؟
پسر : آها اینو میگم، الان خیلی خوشگلی ….!!
> ولی دختر او را رد کرد و گفت به شرطی قبول میکنم که مامانت به عروسی نیاید
> آن جوان در کار خود ماند و پیش یکی از اساتید خود رفت و با خجالت چنین گفت:
> در سن یک سالگی پدرم مرد ومادرم برا اینکه خرج زندگیمان را تامین کند در خونه های مردم رخت و لباس میشست
> حالا دختری که خیلی دوستش دارم شرط کرده که فقط بدون حضور مادرم حاضر به ازدواج با من است
> نه فقط این بلکه این گذشته مادرم مرا خجالت زده کرده است
> به نظرتان چکار کنم
> استاد به او گفت:از تو خواسته ای دارم
> به منزل برو و دست مامانت را بشور، فردا به نزد من بیا و بهت میگم چکار کنی
> و جوان به منزل رفت و اینکار را کرد ولی با حوصله دستای مادرش را در حالی که اشک بر روی گونه هایش سرازیر شده بود انجام داد
> زیرا اولین بار بود که دستان مامانش درحالی که از شدت شستن لباسهای مردم چروک شده وتماما تاول زده و ترک برداشته اند را دید ، طوری که وقتی آب را روی دستانش میریخت از درد به لرز میفتاد.
> پس از شستن دستان مادرش نتونست تا فردا صبر کند و همون موقع به استاد خود زنگ زد و گفت:
> ممنونم که راه درست را بهم نشون دادی
> من مادرم را به امروزم نمیفروشم
> چون اون زندگی را برای آینده من تباه کرد
اين دخترايي كه در حد زغال برنزه ميكنن تورو خدا ساپورت قرمز نپوشن !!!!